سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بازدید امروز: 540 ، بازدید دیروز: 1340 ، کل بازدیدها: 12971295


صفحه نخست      

هزار درد مرا، عاشقانه درمان باش

بدست علیرضا بابایی در دسته حسین منزوی تاریخ : 95/12/1 ساعت : 9:17 صبح

 

هزار درد مرا، عاشقانه درمان باش

هزار راه مرا، ای یگانه پایان باش

 

برای آنکه نگویند، جسته‌ایم و نبود

تو آن‌که جسته و پیداش کرده‌ام، آن باش

 

دوباره زنده کن این خسته ی خزان زده را

حلول کن به تنم جان ببخش و جانان باش

 

کویر تشنه‌ی عشقم، تداوم عطشم

دگر بس است، ز باران مگوی، باران باش

 

دوباره سبز کن این شاخه‌ی خزان زده را

دوباره در تن من روح نوبهاران باش

 

بدین صدای حزین، وین نوای آهنگین

به باغ خسته‌ی عشقم، هزاردستان باش

 

حسین منزوی


دیگر اشعار : حسین منزوی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

حکایت تو که دنیا تو را نیازرده ست

بدست علیرضا بابایی در دسته فاضل نظری تاریخ : 95/11/28 ساعت : 6:55 عصر

پرنده مرده

 

حکایت تو که دنیا تو را نیازرده ست

دلی گرفته در آیینه های افسرده است

 

حکایت من در مشت روزگار دچار

پرنده ای ست که پیش از رها شدن مرده ست

 

یکی پرنده یکی دل ! دو سرنوشت جدا

که هر یکی به غم دیگری گره خورده ست

 

به باغ رفتم و دیدم ان شقایق سرخ

که پیش پای تو روییده بود پژمرده ست

 

خلاصه ی همه ی رنج های ما این است

پرنده ای که دل اورده بود دل برده است

 

فاضل نظری


دیگر اشعار : فاضل نظری
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

این روزها سخاوت باد صبا کم است

بدست علیرضا بابایی در دسته تاریخ : 95/10/24 ساعت : 4:7 عصر

من دفتری پر از غزلم، ناب ناب ناب  چشمی که عاشقانه بخواند مرا کم است

 

این روزها سخاوت باد صبا کم است

یعنی خبر ز سوی تو این روزها کم است

 

اینجا کنار پنجره تنها نشسته ام

در کوچه ای که عابر درد آشنا کم است

 

من دفتری پر از غزلم، ناب ناب ناب

چشمی که عاشقانه بخواند مرا کم است

 

باز آ ببین که بی تو در این شهر پر ملال

احساس ، عشق ، عاطفه ، یا نیست یا کم است

 

اقرار می کنم که در اینجا بدون تو

حتی برای آه کشیدن هوا کم است

 

دل در جواب زمزمه های بمان من

می گفت می روم که در این سینه جا کم است

 

غیر از خدا که را بپرستم؟ تو را ، تو را

حس می کنم برای دلم یک خدا کم است

 

 

محمد سلمانی


دیگر اشعار :
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

آرزویم فقط این است زمان برگردد

بدست علیرضا بابایی در دسته مهسا تیموری تاریخ : 95/10/18 ساعت : 11:4 صبح

آرزویم فقط این است زمان برگردد

 

آرزویم فقط این است زمان برگردد

تیرهایی که رهاشد به کمان برگردد

 

سالها منتظر سوت قطارم که کسی

باسلام و گل سرخ و چمدان برگردد

 

من نوشتم که تورا دوست ندارم ای کاش

نامه ام گم بشود، نامه رسان برگردد

 

روی تنهایی دنیا اگر افتاده به من

باید امروز ورقهای جهان برگردد

 

پیرمردی به غزلهای من ایمان آورد

به سفررفت و قسم خورد جوان برگردد

 

مهسا تیموری  


دیگر اشعار : مهسا تیموری
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

نه مثل کوه محکمم نه مثل رود جارى ام

بدست علیرضا بابایی در دسته سید تقی سیدی تاریخ : 95/10/18 ساعت : 10:57 صبح

نه مثل کوه محکمم نه مثل رود جارى ام

 

نه مثل کوه محکمم نه مثل رود جارى ام

نه لایقم به دشمنى نه آن که دوست دارى ام

 

تو آن نگاه خیره اى در انتظار آمدن

من آن دو پلک خسته که به هم نمى گذارى ام

 

تو خسته اى و خسته تر منم که هرز مى روم

تو از همه فرارى و من از خودم فرارى ام

 

زمانه در پى تو بود و لو ندادمت ولى

مرا به بند مى کشد به جرم راز دارى ام

 

شناختند عامیان من و تو را به این نشان

تو را به صبر کردنت مرا به بى قرارى ام

 

چقدر غصه مى خورم که هستى و ندارمت

مدام طعنه میزند به بودنم ، ندارى ام

 

سید تقی سیدی  


دیگر اشعار : سید تقی سیدی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

تو را خبر ز دل بیقرار باید و نیست

بدست علیرضا بابایی در دسته رهی معیری تاریخ : 95/10/2 ساعت : 5:19 عصر

تو را خبر ز دل بی‌قرار باید و نیست

 

تو را خبر ز دل بی‌قرار باید و نیست

غم تو هست ولی غمگسار باید و نیست

 

اسیر گریه ی بی‌اختیار خویشتنم

فغان که در کف من اختیار باید و نیست 

 

چو شام غم دلم اندوهگین نباید و هست

چو صبحدم نفسم بی‌غبار باید و نیست

 

مرا ز باده ی نوشین نمی‌گشاید دل

که می به گرمی آغوش یار باید و نیست

 

درون آتش از آنم که آتشین گل من

مرا چو پاره ی دل در کنار باید و نیست

 

به سردمهری باد خزان نباید و هست

به فیض‌بخشی ابر بهار باید و نیست

 

چگونه لاف محبت زنی که از غم عشق

تو را چو لاله دلی داغدار باید و نیست

 

کجا به صحبت پاکان رسی که دیده ی تو

به سان شبنم گل اشکبار باید و نیست

 

رهی به شام جدایی چه طاقتیست مرا

که روز وصل دلم را قرار باید و نیست

 

رهی معیری


دیگر اشعار : رهی معیری
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

می بینی ام وقتی به مویم برف غم باشد

بدست علیرضا بابایی در دسته مهدی فرجی تاریخ : 95/10/2 ساعت : 5:6 عصر

حسرت

 

می بینی ام وقتی به مویم برف غم باشد

روزی که پشتم مثل پشت کوه خم باشد

 

با تو شبی از حسرت امروز خواهم گفت

وقتی که حرفم محض پیری محترم باشد

 

می گویم از روزی که خوردم حرفهایم را

ترجیح میدادم که نانم در قلم باشد

 

روزی که گریان از خیابان آمدی گفتی

نفرین به شهری که سگی در هر قدم باشد

 

یادت می آرم گفتی امید بهاری نیست

وقتی زمستان و زمستان پشت هم باشد

 

آن روز وقتی سروهای سبز را دیدیم

شکرخدا شب رفته باید صبحدم باشد

 

چای از دهان افتاد ول کن شاید آن فرصت

روزی برای کودکانت مغتنم باشد

 

میخواستم از بوسه بنویسم هراسیدم

توی کتابم بیتی از این شعر کم باشد

 

مهدی فرجی


دیگر اشعار : مهدی فرجی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

تا بیفتد روسریت از سر، مشقت می کشند

بدست علیرضا بابایی در دسته علی فردوسی تاریخ : 95/10/2 ساعت : 10:25 صبح

تا بیفتد روسریت از سر، مشقت می کشند

 

تا بیفتد روسریت از سر، مشقت می کشند  

بادها الحق والانصاف زحمت می کشند!

 

بس که هرجا بر سرت دعواست حتی شانه ها

انتظار تار موی ات را به نوبت می کشند!

 

چشم تو... ابروی تو... یاللعجب این روزها

مست ها را هم به محرابِ عبادت می کشند

 

جای هر روزی که بی تو در دلم زخمی نشست

رسمِ زندان است... بر دیوار آن، خط می کشند

 

میوه می چینم، برایم برگ ها را پس بزن

دست هایم پشتِ پیراهن خجالت می کشند

 

بس که در عین ریا، "مردم فریب" اند آخرش

چشم هایت را به دنیای سیاست می کشند

 

پس مواظب باش وقتی عابرانِ سر به زیر

با زبانِ بی زبانی از تو منت می کشند!

 

مردمِ چشمم به خـون از دولتِ عشق ات نشست

هرچه مردم می کشند از دستِ دولت می کشند!!!

 

 

علی فردوسی


دیگر اشعار : علی فردوسی
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

هیچ کاری در این دنیا ندارم

بدست علیرضا بابایی در دسته تاریخ : 95/10/2 ساعت : 9:57 صبح

دوست داشتن عشق

 

اگر تو نبودی عشق نبود

همین طور

اصراری برای زندگی

اگر تو نبودی

زمین یک زیر سیگاری گلی بود

جایی

برای خاموش کردن بی حوصلگی ها

اگر تو نبودی

من کاملاً بیکار بودم

هیچ کاری در این دنیا ندارم

جز دوست داشتن تو

 

رسول یونان


دیگر اشعار :
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

تا که گفتی چشم هایت بعد از این مال من اند

بدست علیرضا بابایی در دسته تاریخ : 95/9/25 ساعت : 4:15 عصر

تا که گفتی چشم هایت بعد از این مال من اند  خوب فهمیدم تمام شهر با من دشمن اند

 

تا که گفتی چشم هایت بعد از این مال من اند

خوب فهمیدم تمام شهر با من دشمن اند

 

چشم هایم را ببین از اشک لبریزند باز

این همه دردی که پشت گریه های یک زن اند

 

دوست دارم باز مثل کودکی پنهان کنم

کفش هایت را که می دانم به فکر رفتن اند

 

هیچ کس مثل من اینگونه وفادار تو نیست

پس نگو که دختران شهرتان مثل من اند

 

بعد از این با خود همه جا "واِن یَکادَت" را ببر

خوب می دانم تمام شهر چشمت می زنند

 

زینب اکبری


دیگر اشعار :
دیدگاه

نویسنده : علیرضا بابایی

<   <<   11   12   13      >

محبوب کردن